•▪●ღعشقღ●▪•
متن عاشقانه واحساسی و...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, توسط love |
ایستگاه عشق

هم دیگر را یافتیم


جایی که قرار گذاشته بودیم


اما نه در زمان موعود


من بیست سال



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, توسط love |
عیدی ندارم

 امسالم مثل هر سال

  

                    بدون تو تموم شد

          امسالم مثل هر سال بدون تو حروم شد

                امسالم مثل هر سال

                        نیومدی تو پیشم

                       کم کم از دوریت دارم افسرده میشم

                خسته شدم از اینکه تنهایی بشینم

                 تو کنج اتاقم هی  عکساتو ببینم



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, توسط love |

هرچه خواستم مقاومت کنم و فریاد بزنم، دیگر فایده‌ای نداشت. ناخودآگاه شروع کردم به اشک ریختن. کل ماجرایی که قرار بود تا دقایقی دیگر بر سر من و همسرم رخ دهد از جلوی دیدگانم گذشت...
به گزارش شیعه آنلاین، مرد میانسالی از شهر شیراز که خواست نامش فاش نشود،ماجرای تلخ سفر خود و همسرش به سرزمین وهابیت را چنین بازگو کرد: سال 1362، به همراه همسرم برای گذراندن ماه عسل و ادای حج عمره، راهی عربستان شدیم. چهارمین روز حضورمان در شهر مکه مکرمه، با همسرم قرار گذاشتیم به دیدن مناطق اطراف مکه برویم. برای این کار یک تاکسی دربست گرفتیم. بعد از سه چهار ساعت گردش، راننده تاکسی ما را به یک رستوران سنتی برد تا ناهار بخوریم. به رغم اینکه از ظاهر وهابی‌گونه آقای راننده خوشم نمی‌آمد اما به وظیفه انسانی خود عمل کرده و او را نیز به ناهار دعوت کردم. در میز کناری ما نشست و غذای خود را با سرعت تمام کرده و اجازه گرفت تا در ماشین منتظر بماند. وقتی ناهارمان تمام شد و از رستوران خارج شدیم، دیدم در کنار کیوسک تلفنی که در مقابل رستوران قرار داشت ایستاده و دارد تلفن حرف می‌زند.



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, توسط love |

داستان عشق

 

 

 

 
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد!  



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, توسط love |

اينقدر غمم زياده|كه دارم ميسوزم اينجا|ولي تو خيالتم نيست|كه دارم ميميرم اينجا

 

 

 هوا به كلي فرق كرده بود.هرچندبهار شده بود ولي سردييه زمستون هنوز از تنش در نيومده بود

احساس ميكرد كه قراره اين روزهابه ظاهر گرم وروشن بهاري از ايني كه هست هم سردتر وتاريكتر بشه

ولي بهتر از همه مي دونست كه كاري نميتونه بكنه

اون به بيرون از شهر آمده بود كه شايد بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود كنار بياد

صدايي كه باد با خودش مي آورد اگرچه سنگين بود ولي براي دل پسرك خوش بود

صداي ني چوپاني كه در خلوت خودش ميزد صداي آواز چوپاني كه...

خلوت بي تو معنا نداره...

اينجا بدونه نازنينم صفا نداره...

اون روز فردايه ديروزي بود كه به انتظار روزي بهتر سپري شده بود

پسرك خوب ميدونست كل تلاشش هم فقط ميتونه مثل پرپرزدن مرغ قبل از سر بريدن باشه

رشته افكارش به خاطر به ياد آوردن آخرين تماس تلفنيه عزيزش به هم ريخت

كسي كه رفتن او باعث شده بود اين دنياي اهورايي روپسرك تاريك وظلماني ببينه

--الو سلام داداشي

--سلام خواهر جون عزيزم

 

 



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, توسط love |

قسم به تو

قسم به تو...كه عشق من...يه عشق بي زبونه
به پاي تو...چــو آتــيش...يه چشمـه جنونـه
چو عشق ما...به هم رسد...طلوع يك ستاره است
تـو زندگـي...بــراي مـا...تـولـدي دوبــاره است
بكش به زنجيرم...كه بي تو ميميرم...
اسير تقديرم...فنـا پذيرم...
هميشه غمگينم...غم تو تسكينم...
بيا به بالينم...نذار بميرم
قسم به تو...كه عشق من...يه عشق بي زبونه
به پاي تو...چــو آتــيش...يه چشمـه جنونـه..چو عشق ما...به هم رسد...طلوع يك ستاره است
تـو زنـدگـي...بــراي مـا...تـولـدي دوبــاره است
اي يار...من ساحلم تو دريا...
لبـريـز آرزوهــا...عاشق تـريم تـو دنيـا...
اي يار...وقتي من وتوشدما...
دنياميشه چه زيبا...حتي توخواب ورؤيا.

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, توسط love |

 پنج وارونه...

پنج وارونه چه معنا دارد ؟!
خواهر کوچکم از من پرسيد
من به او خنديدم



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد