•▪●ღعشقღ●▪•
متن عاشقانه واحساسی و...
نوشته شده در تاريخ جمعه 13 آبان 1390برچسب:متن عاشقانه زیبا و احساسی, توسط love |

متن عاشقانه زیبا و احساسی

متن عاشقانه  متن عاشقانه  متن عاشقانه  متن عاشقانه  متن عاشقانه  متن عاشقانه  متن عاشقانه زیبا و احساسی متن عاشقانه زیبا و احساسی متن عاشقانه زیبا و احساسی متن عاشقانه زیبا و احساسی متن عاشقانه زیبا و احساسی



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:“در پی خوشبختی”, توسط love |

“در پی خوشبختی”

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…
خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر…
گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود.
آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید…
آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!!
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!!
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد…
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.
نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, توسط love |

داستان آموزنده از شیوانا “تحمل درد عشق”

 

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید

که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.

شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد…

شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد

و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده

و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !

شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خودحفظ کرده بود

و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند

باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت :

 



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, توسط love |

” اثبات وجود خدا “

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا
باور
نمی کنی؟



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, توسط love |

” تله موش”

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»
اما همین که
بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی
حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و
گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .»



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, توسط love |

” شرط عشق ” حتما بخوانید

 

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:داستان عاشقانه پند آموز ( حتما بخوانید ), توسط love |

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟

من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

 

 

 

داستان عاشقانه پند آموز ( حتما بخوانید )

 

 

ک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد